بعد از سکوت / پانزدهم

سفر
همین حالا
اسمم را بر میدارم و
ـ از این شهر ـ
میروم
حتی قطب،
خورشیدِگرمتری دارد
و مجسمههای یخی
به عدالت
نزدیکترند!
میروم،
آمازون حتی
به قدر گرسنگیاش
شکار میکند،
و در
ممنوعترین جزیره
آزادی
آزاد است،
خدا
سالها پیش
از اینجا رفت!
و حالا
و هنوز
در جهان
مردان و زنان بسیاری
موحدند.
میروم
دفترهای شعرم را
به کودکانی میسپارم
ـ رهاـ
شاید بادبادکی بسازند
خرسند
در آسمان گشادهی جهان!
حتما اینجا را هم ببینید
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 17:6 توسط سید ضیاءالدین شفیعی
|
در میانهی دههی چهل در مشهد متولد و در اوایل دههی شصت با شعر آشنا شدم، اما او از همان اول با من بود !