بعد از سکوت/نوزدهم
صدایی در دل کوهی
به شمشیری که میرقصد چنین در مشتِ افسرها
سری باقی نمیماند در این آرایش سرها!
سری میافتد از گردن، سری میافتد از زانو!
سری از تاج میافتد ، سری از روی منبرها
سری با گریه میخندد، سری با خنده میگرید
سری افتاده در مسجد ، سری در جمع کافرها
تلاشی سرسری دارند این مردان سلمانی؛
به دنبال که افتادند سلمانها و بوذرها
چه سربازان بیرحمی ، چه سرداران سرگرمی
دریغا ما و میدانها ، دریغا ما و سنگرها
غباری ماند و اندوهی، صدایی در دل کوهی
امیدی در پس اشکی، سرودی لای دفترها
در میانهی دههی چهل در مشهد متولد و در اوایل دههی شصت با شعر آشنا شدم، اما او از همان اول با من بود !